کد مطلب:292448 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:148

حکایت پنجاه و پنجم: شهید ثانی

شیخ فاضل گرانقدر، محمّد بن علی بن حسن عودتی شاگرد شهید ثانی در رساله ی «بغیة المرید» در احوالات شهید، استاد خود و الطافی كه به ایشان شده آورده است كه: شب چهارشنبه دهم ربیع الاول سال 906 كه او در منزل رمله، تنها به مسجد معروف به جامع ابیض رفت كه زیارت كند انبیایی را كه در غار آنجا است و دید كه در قفل شده است و كسی در مسجد نیست.آنگاه دست خود را روی قفل گذاشت و كشید، قفل در باز شد. در غار پایین رفت و به نماز و دعا مشغول شد و غرق در راز و نیاز شد به طوری كه فراموش كرد كه قافله حركت كرده، آنگاه مدّتی نشست. پس از آن داخل شهر شد و به سوی مكان قافله رفت و فهمید كه آنها رفته اند و كسی از آنها نمانده. آنگاه در كار خود سرگردان شد و بسیار فكر كرد در اینكه به آنها بپیوندد با اینكه پیاده راه رفتن برای او بسیار مشكل بود چرا كه اسباب و وسایل او را نیز با خود برده بودند. پس در همان راهی كه رفته بودند شروع به حركت كرد ولی به آنها نرسید و از دور هم آنها را ندید و بسیار خسته شد.

آنگاه در این حالت كه در سختی و رنج افتاده بود، ناگهان مردی را دید كه بر استری سوار است و رو به او كرده و به آن طرف می آید. وقتی به او رسید فرمود: «در پشت من سوار شو.» او را سوار كرد و مثل برق عبور كرد. كمی نگذشت كه او را به كاروان رساند و از استر او را به پایین آورد و به او فرمود: «به پیش رفقای خود برو.» و او وارد كاروان شد. شهید فرمود: بسیار جستجو كردم كه در بین راه او را ببینم و اصلاً او را ندیدم و قبل از آن هم ندیده بودم.